آش شب
ننه قابلمه داشت به شب نگاه می کرد . شب پر از ستاره بود . کاسه بشقاب ها سر و صدا می کردن . گشنه شون بود . ننه قابلمه گفت : اگر صبر کنین یه غذای خوشمزه براتون می پزم . همه گفتن : بپز. بپز. صبر می کنیم. ننه قابلمه دستش رو دراز کرد، یه تیکه از شب رو کند. بعد یه مشت ستاره رو مثل نخود و لوبیا ریخت روش. نمک و فلفل و زردچوبه هم بهش اضافه کرد و گذاشت خوب بپزه. وقتی غذا پخته شد، گفت: بفرمایید سر سفره. غذا حاضره. کاسه بشقاب ها با خوشحالی نشستن سر سفره و غذا رو تا تهش خوردن. انگشتاشون هم خوردن. هیچی هم واسه ننه قابلمه نذاشتن. خوردن و گفتن: خیلی خوشمزه بود. بازم می خوایم. ننه قابلمه یه دیکه دیگه از آسمون رو کند ...
نویسنده :
کامپی دامپی
0:12