نبات کوچولو

خلاصه داستان دماغ دکمه ای

1390/7/3 22:23
نویسنده : کامپی دامپی
794 بازدید
اشتراک گذاری

دختر بچه با خوشحالی و تعجب در رو باز کرد و رفت پیش مادربزرگش و گفت : «یه جایی رفتیم که اسمش نانیبا بود . روزی که داشتیم از اون جا بر می گشتیم همه با انگشتاشون ...» مادربزرگ در حالی که جمله نوه اش را کامل می کرد گفت : «دماغشون رو فشار می دادن تا صاف بشه ، مثل دکمه .»

مادربزرگ شروع کرد به تعریف یک قصه .

***

پسری در سرزمین تانیبا زندگی می کرد که هر چه بزرگ و بزرگ تر می شد تمام اعضای بدنش رشد می کرد به جز دماغش . دماغش ، که گرد و صورتی و کوچک مانده بود ، مثل یک دکمه بود ؛ به خاطر همین همیشه تنها بود و دوستی نداشت و غضه می خورد . 

یک روز اتفاق وحشتانکی افتاد و جادوگر خبیث تانیبا شاه و ملکه سرزمین رو طلسم کرد و بالای یک برج شیشه ای زندانی کرد . جادوگر خبیث فرمانروای تانیبا شد و همه چیز تاریک و سرد و سیاه شد . همه گل ها پژمردند و همه از ترس در گوشی صحبت می کردند و ... . دماغ دکمه ای هم توی قصر مجبور بود برای جادوگر خبیث کار کنه .

یه شب دماغ دکمه ای صداهای وحشتناکی شنید . تولد جادوگر خبیث بود و داشت برای خودش با صدای بد و بلندش شعر می خوند . دماغ دکمه ای با ترس و لرز و صدای آروم بعد از تبریک تولد جادوگر خبیث گفت : « شما باید خیلی باهوش باشید ، چون هیچ کس نمی تونه راهی برای شکست شما و نجات پادشاه و ملکه پیدا کنه . »

جادوگر هم گفت : «البته که نمی تونن . مگر اینکه چیزی به من نشون بدن که قبلا کسی ندیده باشه که نمی تونند . چون به محض این که اون رو پیدا می کردن ، می دیدنش .»

دماغ دکمه ای تمام شب رو فکر کرد و صبح روز بعد با یک سیب رفت پیش جادوگر خبیث و گفت : « سرورم ، مایلم این سیب را به شما تقدیم کنم .» جادوگر خبیث تعجب کرد و با عصبانیت سیب رو گرفت . با خودش گفت حتما جواهری در سیب پنهان شده و چاقو رو برداشت و سیب رو از وسط نصف کرد و با دقت به دو نیمه آن نگاه کرد . 

جادوگر گفت : « چی ؟ کوچولوی بدجنس ، این جا که چیزی نیست . »

جادوگر خبیث به درون سیب نگاه کرده بود ؛ چیزی که هیچ کس قبلا از آن ندیده بود . طلسم جادوگر باطل شد و از بین رفت . پادشاه و ملکه هم آزاد شدند .

***

بعد از اون پادشاه و ملکه دماغ دکمه ای رو به قصر بردند و دستور دادند که همه ، روز تولد دماغ دکمه ای ، دماغ هایشان را فشار دهند تا صاف شود . صاف مثل یک دکمه .

 

این داستان به صورت کامل در شماره 1 چاپ شده است

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 1 (گروه سنی 8 تا 12 سال)

صفحات 14 الی 18

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)